جدول جو
جدول جو

معنی ده ساده - جستجوی لغت در جدول جو

ده ساده(دِهْ دِ)
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج. واقع در 11هزارگزی جنوب روانسر. سکنۀ آن 172 تن. آب آن از رود خانه قره سو و از سراب جاورود تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو (در تابستان). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ده یوده
تصویر ده یوده
ده یک، یک دهم
فرهنگ فارسی عمید
(سِ دَ / دِ)
ابعاد ثلاثه است که طول و عرض و عمق باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) ، (اصطلاح سالکان) اشاره به حقیقت، طریقت و شریعت. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِهْ)
از تمام محله های شهر. (ناظم الاطباء) ، از محلی به محلی. (از ناظم الاطباء) ، از هر قسمت و از هر جهت و از هر مقام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِدِهْ)
تکرار زدن. (انجمن آرا). آواز ده و ده. بزن بزن. (یادداشت مؤلف) ، بگیر بگیر. گیرودار جنگ. غوغای جنگ. داروگیر:
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هر دو گروه
بیابان نبدهیچ پیدا ز کوه.
فردوسی.
دهاده خروش آمد و داروگیر
هوا دام کرکس شد از پر تیر.
فردوسی.
غو های و هو از دو لشکر بخاست
جهان پر دهاده شد از چپ و راست.
اسدی.
روا رو برآمد ز درگاه شاه
دهاده برآمد ز ماهی به ماه.
؟
- دهاده زدن، کنایه از دهاده گفتن، و ده امراست از دادن که به مجاز به معنی ضرب مستعمل می شود وبدین معنی نیز مشترک است در هندی. (آنندراج) :
دهاده زدند از دو سو صف زنان
چو غرنده شیران همه کف زنان.
هاتفی (از آنندراج).
، بانگ و فریاد. (از برهان). دها. رجوع به دها شود، فریاد در استمداد و یاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ هِنْ دَ هِنْ)
قولهم الا ده فلاده، یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی. قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی، ای ان لم تعطالاّن فلم تعط ابداً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
دهی است از دهستان شراء بالا بخش وفس شهرستان اراک. واقعدر 64هزارگزی جنوب کمجان. دارای 576 تن سکنه است. آب آن از رود خانه شراء تأمین می شود. از طریق پل دو آب اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان حومه مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا. واقع در سی هزارگزی شمال خاور نی ریز. سکنۀ آن 893 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 2هزارگزی خاور اشترنیان. دارای 1108 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
یکی از دهستانهای بخش بافت شهرستان سیرجان. جمعیت آن در حدود یک هزار تن و محدود است از طرف شمال به دهستان دشت آب و از خاور به دهستان کوشک و از جنوب به دهستان خبر. این دهستان وسط دو کوه واقع و هوای آن گرم معتدل است. شغل سکنه زراعت و مالداری است از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. مرکز دهستان قریۀ ده سرد می باشد. که در سی هزارگزی شمال دولت آباد واقع است و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
مهزاد. شاهزاده. مهترزاده:
نیاید همی بانگ مهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
دقیقی.
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان.
اسدی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ دَ / دِ)
دل صاف. دل بی کینه:
یکی را چو سعدی دل ساده بود
که با ساده رویی درافتاده بود.
سعدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ دَ)
سیدمحمدسعید از مشاهیرخطاطان است و در خط تعلیق مهارت تام داشت وفات او به سال 1173 هجری قمری بوده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ رَ / رِ)
کاری که همه مردم ده با هم انجام دهند چون حفر جوی و ساختن بنایی. (یادداشت مؤلف) ، وجهی که همه می پردازند. (در لهجۀ بختیاری) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ نِ)
دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 52هزارگزی جنوب خاوری ملایر. سکنۀ آن 565 تن. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ اُ دَ)
ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد. دو پنجۀ باز به سوی کسی فرود آوردن به معنی ’خاک بر سر تو!’. (یادداشت مؤلف). طعن و سرزنش کردن بر کسی به اینکه ده انگشت را مقابل صورت وی حرکت دهند. (ناظم الاطباء). حالتی است که غالباً نسوان در هنگام انزجار طبع و نفرت و تمسخر، ده انگشت خود را بسوی کسی گشاده به روی او حرکت دهند و این علامت طعنه و بیزاری و نفرین کردن بر آن کس است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ساعتی بر وی نظر کرد از عناد
وانگهان با هر دو دستش ده بداد.
مولوی.
مرکبی را کآخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویران دهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود.
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نمانی عاجز و ویران پرست...
همچنین قلاب و خونی ولوند
وقت تلخی عیش را ده می دهند.
مولوی.
، مخالفت کردن و برخلاف گفتن و مکروه داشتن و کراهت داشتن و تنفر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه است از واگشتن و ترک کردن و عیب گرفتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ /دِ)
ساده دل. دل صاف. بی کینه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ نَ)
ده تایی، دهگانی:
آن قدر دهگانه ای کان پنج دهقان می دهند
هم دعاگویانش راباید که آن مزد دعاست.
خاقانی.
چو دهگانه ای ماند از آن زر به جای
در آن دستکاری بیفشرد پای.
نظامی.
و رجوع به دهگانی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنیززاده. غیر نژاده و بی اصل. مقابل شاهزاده، نژاده و اصیل:
شاهزاده بوی چو داری مال
داه زاده شوی چو بد شد حال.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ دِهْ)
جمع واژۀ دهداه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دهداه شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ دِ)
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فزع الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ دَ / دِ)
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج).
- ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
- ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت).
- ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
توقف مکن رطل پر کرده ده
به دریاکشان جام ده مرده ده.
نظامی.
- زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار.
سعدی.
، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث).
- ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ یَ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری اهواز. راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ باوی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلساده
تصویر دلساده
بی کینه، دل صاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همساده
تصویر همساده
همسایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده ده
تصویر ده ده
زر وسیم کامل عیار مسکوک خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
بگیر بگیر بزن بزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مرده
تصویر ده مرده
منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
دیواری که در پیش در قلعه و محوطه خانه کشند، پرده ای که در پیش در خانه آویزند، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
سه راه سه دورا: آمیغ (حقیقت) کیش (شریعت) و زهروی (طریقت) زبانزد سوفیانه ابعاد ثلاثه، حقیقت طریقت و شریعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهاده
تصویر دهاده
((دِ دِ))
زد و خورد، هیاهو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل داده
تصویر دل داده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
بازکن، بگشا، کنار بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی
همسایه
فرهنگ گویش مازندرانی